پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:, :: 17:17 :: نويسنده : فاطیما
وقــتـي تــو حـرفـامــو نـميخونـي
چـه تــفاوتي داره که حـرف دلــمو
بـنـويـسم يا از بـغل دسـتـيم کــپي کنــم ...
![]() مــي دانـم
برخـي چـيزها در زنـــدگي ؛
بـه هيــج جا نـمي رسند
يکـيش همـين دسـت هاي کــلافـه ام
که هـيــچ گاه به دسـت هـايـت نمي رسند ...
![]() مي دانـي؟!
مـيـتـرسم بـگـويـد دوستـت دارم و . . .
مـن يـاد تـو بـيفـتم !!
![]() فيلـم سينمايي نبود
تـئاتـر هـم نبـود ...
روز هـايِ زندگي مـن بـود که
در حسـرت آمدنت گـذشـت !
مـن بـاختـم اخـر بازي و ....همـه دسـت زدند !!!
![]() دلــم گــــــرفته
درسـت مـثل لـکلـکي
که بـالهايش را بـراي کـوچ امـتحان مــيکـند .
![]() هـديـه ام از تـولــد .. گـريـه بـود
خنـديدن را تـو به مـن آمـوختـــي
سنـگ بـوده ام .. تـو كــوهم كـردي
برفــــ بـوده ام .. تـو آبــــم كـردي
آب مـي شدم .. تو خـانه دريـا را نـشانم دادي
مـي دانســـتم گريـه چيســــت
خـنديدن را تـو بـه مـن هــديــه كـردي ...
نظرات شما عزیزان:
![]() |